قصه کاشی را دوست دارید بشنوید؟ قصه این صفحات نقش و نگارین را که آشپزخانهها را چنین زیبا و دلنشین میکنند؟ یا حمامها را چنان گلگون و رنگارنگ؟
زیباترین آثار هنر معماری ایران اگر مساجد و کاخهای اصفهان باشد، که هست، کاشیها در این زیبایی نقش بزرگی بازی میکنند. این قصه کاشی است. درستتر یا نادرستتر از بقیه قصهها نیست. ولی زیبا و شنیدنیست.
هزار و پانصد سال پیش، شاید هم دوهزار سال پیش، و شاید هم خیلی پیشتر از آن در شهر کاشان نقاشی زندگی میکرد به نام گرگین که بسیار هنرمند و چیرهدست بود. مردم کارهایش را دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند.
در آن سالها امی کاشان مردی بود به نام پیران که همیشه به آسودگی و شادمانی مردمان شهرش فکر میکرد و دوست داشت همه را سرزنده و شاد ببیند. او میدانست که هیچ چیز به اندازه تماشای زیبایی ها سرور آور نیست. برای همین فرمان داد تالار بزرگی بسازند تا مردم برای دیدن و گفتگو با او و با یکدیگر بتوانند در آن جا جمع شوند. بنای تالار با شکوه تمام ساخته شد. بنای سفید زیبایی در گوشه میدان بزرگ شهر. در جشن گشایش آن، امیر دریافت که این بنا به زیبایی میدان و شهر چیزی نمیافزاید و سخت غمگین شد. او می خواست تالاری بسازد که مردمان در هفت گوشه جهان از زیبایی آن بگویند. تالاری که هزاران مسافر را به دیدن خود بخواند و مردمان شهر را از زیبایی خود به نشاط آورد. ولی تالار ساخته شده، اگر چه زیبا و بلند و با شکوه بود، اما آن زیبایی یگانه را نداشت.
امیر هوشمند بر آن شد که از مردم کمک بگیرد و گرگین نقاش آماده نقاشی بر دیوارهای آن شد. با پسر نوجوانش بهرام که آرزو داشت کار پدر را پی گیرد به جستجوی رنگهای دلخواه برآمد. روناس و حنا و قرمزدانه و… را جمع کردند و مطابق اصول با روغنها کنجد و بَر َزک به هم آمیختند و آماده نقاشی شدند.
کار نقاشی دیوارهای بیرونی تالار ماهها به درازا کشید ولی پس از پایان، آنچنان زیبا بود که چشم را خیره میکرد. گویی باغ زیبایی با همه پرندگان رنگارنگ و آبگیرهای زیبا و زلال در گوشه میدان بزرگ روییده بود، که عابر خسته را به تماشا و تفریح و نشاط میخواند. شکوفههای درختان این باغ آنچنان زنده و شادمان بودند که گویی همیشه بهار در گوشه میدان بزرگ جا خوش کرده بود. امیر خشنود و خرسند از کار گرگین و بهرام به آن دو آفرین گفت و مردم برای این پدر و پسر هورا کشیدند و کف زدند.
پاییز فرا رسید و باران با خود آورد.
باران بر دیوارهای تالار خورد و رنگها را بهم آمیخت.
بهار که رسید از زیبایی شکوفه درختان نقش تالار جز تودهای رنگ بهم آمیخته نازیبا چیزی نمانده بود. امیر به دنبال گرگین نقاش فرستاد تا چاره کار کند و گرگین به جستجو برآمد و رنگهای تازه ساخت و دیوارها را دوباره نقاشی کرد. رنگهایی که ساخته بود به خوبی از پس بارانهای بهاری برآمدند و بر نقش دیوار تالار پابرجا ماندند. همه شادمان بودند که تالار زیبا و نگارین شهرشان دیگر از باران نمیهراسد.
تابستان شد و خورشید با درخشش نیرومندش بر بام و کوی شهر تابید. هوا خشک و داغ شد و رنگ درختان و پرندگان و آبگیرهای دیوار تالار از هم شکافتند و فرو ریختند.
روزی امیر به تماشای تالار رفت و از آنچه دید به گریه افتاد.
بال پرندگان، پای آهوها، شاخه درختان، همه چیز شکسته… همه چیز ریخته…
گرگین را خواست و به او گفت کاری بکند. اما گرگین فکری به خاطرش نمیرسید و به امیر گفت در برابر تابش آفتاب دستهایش بسته است.
امیر گفت: گرگین تو دیوار تالار شهر را که برای شادمانی و نشاط مردم ساخته شده بود، خراب کردی. اگر نمیتوانستی کاری زیبا انجام دهی نباید این ماموریت را میپذیرفتی. اکنون باید تاوان این خرابکاری را به مردم بپردازی.
گرگین سکوت کرد و سر به زیر انداخت، اما بهرام گفت: ای امیر، پدر من تا به حال برای باران و آفتاب نقاشی نکرده بود. آنها خیلی قوی هستند. نقاشیهای پدر من در خانههای مردم است و به همین دلیل هیچ عیبی هم نمیکند.
امیر گفت: پسرم تو درست میگویی ولی این را پدرت پیش از شروع به کار باید میدانست و دست به کار نا آزموده نمیزد.
بهرام گفت: اگر امیر و مردم اجازه دهند، تردید ندارم که پدرم راهی برای زورآزمایی با آفتاب نیز خواهد یافت. و آنوقت کاری خواهد کرد که تا جاودان گلها و شکوفههایش درخشان شاداب بمانند.
مردم به امیر گفتند به گرگین و مهارت او یقین دارند و بهتر است فرصتی بدهند تا او بتواند دیوارهای تالار را دوباره نقاشی کند.
گرگین و بهرام کار آزمایش رنگ را شروع کردند. رنگ ها را بر روی گل میمالیدند و در آفتاب میگذاشتند یا در زیر آبشار. رنگها ترک میخوردند و ُخرد میشدند و میریختند.
یک سال گذشت و نقاش و پسرش هنوز از آزمایشهای خود نتیجه نبرده بودند. گرگین حتی گرد شیشه را با رنگها مخلوط کرده و در دیگ جوشانده بود اما همچنان آفتاب آنها را میشکست و فرو میریخت.
گرگین به راستی ناامید شده بود. تنبیه امیر یا مردم برایش چندان مهم نبود که سرنگونی نامش آزارش میداد. از این پس او دیگر آن نقاش سربلند و مورد احترام مردم نبود. بی هنری بود به مهارت که شایسته احترام هیچ کس نبود. و این خیلی رنجش می داد.
شبی پس از یک روز کار خسته کننده، گرگین تصمیم خود را گرفت. فردا به دیدن امیر می رفت و ناتوانی خود را گزارش می کرد و منتظر تنبیه می شد. با این تصمیم دیگ رنگ را از روی آتش برداشت اما دستش لرزید و مقداری از رنگ به درون آتش ریخت.
صبح روز بعد پیش از رفتن نزد امیر به کنار دیگ رنگ رفت و با افسوس به حاصل کارش خیره شد. بهرام هم با او بود و ناگهان در میان خاکستر سرد اجاق چشمش به تکه رنگ آبی براقی افتاد که به گل کوره چسبیده بود. آن را کند و به کنار چشمه برد و در آب شست. رنگ مثل سنگ بود و آسمان. با فریاد گرگین را خبر کرد. پدر و پسر تمام روز را پای چشمه نشستند و به رنگ پخته خیره شدند. شب که شد آن را از آب چشمه بیرون آوردند. همچنان درخشان و زیبا بود.
چشمان هردو از شادمانی درخشید. یافته بودند. رنگی را که نه آفتاب نابودش کند و نه باران یافته بودند.
اگر بعد از هزار و پانصد سال، یا دو هزار سال و یا بیشتر… اثری از تالار شهر کاشان باقی نمانده است، در عوض بناهای بسیاری را در همه جای سرزمینمان، ایران میتوانیم ببینیم که با کاشی خوشرنگ آرایش شده است. و صدها سال از عمر آن بناها و کاشیها میگذرد.
و اگر هیچ کس به راستی نام آن نقاش را که برای اولین بار کاشی را ساخت نمیداند، در عوض همه مردم دنیا میدانند که کاشی سازی، یک هنر ایرانی بسیار بسیار قدیمیست.
هنری به زیبایی آسمان، به محکمی سنگ، و قویتر از آفتاب و باران….
با استفاده از داستانی به همین نام از نادر ابراهیمی
مشترک شوید