
توسط
مژگان شجریاندر
ما زاده آن خاکیم که آرشها و رستمها برای پاس از آن، جان را فدا کردند
ما زاده آن خاکیم که در آن، شیرینها و فرهادها، خانه عشق را به پا کردند
ما زاده آن خاکیم که در آن، باربدها و نکیساها، ساز دلها را به بانگ و نوای زندگی، همنای کردند
ما زاده آن خاکیم که در آن، فردوسی و حافظها راز دلها را به چامههای پر معنا، بیان کردند
ما زاده آن خاکیم که در آن، از آفتاب مهر مادرها و فّر پدرانش، آتش فرهنگ ایران را به پا کردند
اینک این سوی جهان یا در دل آن خاک سختی دیده از دوران
چشم دلهامان به جز تاریکی و جز اشک جاری گشته از غمها، نمیبیند؛
گوش دلهامان به جز فریادهای خشم و ناله هیچ بانگی را نمیگیرد؛
جانمان جز خانه بیگانگان، آرامشی هرگز نمییابد؛
درد دلهامان دگر چون شعر، آهنگین نمیخواند؛
آفتاب مهر، دیگر بر فراز بستر و کاشانههای ما، نمیتابد
تو گویی پهلوانان، شاعران، خنیاگران افسانهای بودند؟
تو گویی پدران با فّرشان، آن مادران با مهرشان، جز داستان چیزی نبودند؟
چه چیزی چشم دل، گوش و زبان آتشین مردمان این سرا را، بسته میدارد؟
بیا باهم دوباره چشم بگشاییم و از نادیدنیها، پرده برداریم
بیا با هم دوباره خانه عشق و امید و زندگی را پایه بگذاریم
بیا با هم زبان بر چامههای مهر بگشاییم
بیا با هم بخوانیم و دوباره نغمههایی از حقیقت را به گوش خویش بسپاریم
بیا با هم به یاد پهلوانان، شاعران، خنیاگران، آن مادران و پدرانی که به جز در داستانهامان نمیجوئیم
به سوی راستیها و درستیها، قدم در راه بگذاریم و از فرهنگ ایرانی نشانی تازه برداریم
همه جان را چو آرش، رهسپار این نشان سازیم،
تا بار دگر آن خاک و آن فرهنگ و آيین را،
ز چنگال فراموشی رها سازیم
دل نوشتهای به پاس جشن بزرگ تیرگان
مژگان شجریان
تیرماه ۱۳۹۶
این نوشته برای اولین بار در مجله تیرگان ۲۰۱۷ به چاپ رسیده است.
مشترک شوید